• پشتیبانی
  • 09194192929
۱۳۹۹ يکشنبه ۲۲ تير
تعداد بازدید : 4701

فراتر از تئوری انتخاب: استفاده از زبان برای در دست گرفتن کنترل موثر زندگی

افراد هر روزه از زبان خود استفاده می‌کنند تا دیدگاه‌هایشان درباره زندگی را خلق کرده، به آن فکر و در نهایت آنرا بیان کنند. از زبان خود به همان شکلی که یاد گرفته‌اند استفاده می‌کنند؛ یعنی بدون آگاهی یا فکر درباره مشکلاتی که ممکن است برایشان ایجاد کند.
نویسنده: توماس بردنسکی
مترجم: مهدی اسکندری
ویراستار: فرهاد معمار صادقی
International Journal of Choice Theory and Reality Therapy, Vol. XXIX, No.1, Spring 2010.

افراد هر روزه از زبان خود استفاده می‌کنند تا دیدگاه‌هایشان درباره زندگی را خلق کرده، به آن فکر و در نهایت آنرا بیان کنند. از زبان خود به همان شکلی که یاد گرفته‌اند استفاده می‌کنند؛ یعنی بدون آگاهی یا فکر درباره مشکلاتی که ممکن است برایشان ایجاد کند. و بدین طریق، کنترل موثر زندگی‌شان را با استفاده از شیوه‌های نامناسب زبان، و انجام رفتارهای غیرمسئولانه از دست می‌دهند. اگر می‌دانستند چطور سخن بگویند، می‌توانند کنترل زندگی‌شان را دوباره در دست بگیرند. وقتی افراد از استفاده مسئولانه زبان آگاه باشند، بهتر می‌توانند مالکیت نتایج زندگی خودشان را بپذیرند. اگر بدین گونه زندگی کنند، آنگاه کمتر از قبل، دیگران و شرایط را بابت احساساتی که تجربه می‌کنند، افکاری که دارند و عملی که انجام می‌دهند مقصر بدانند. با بدست آوردن درک بهتری از کلمات، ساختارها و معناشناسی به احتمال زیاد می‌توانند مسئولیت کامل زندگیشان را بعهده گرفته و کنترل آنرا در دست بگیرند.


مسائلی در زندگی ما رخ می‌دهد که متوجه آنها هستیم ولی به تاثیرات و هزینه هایی که برایمان در پی دارند توجه نمی‌کنیم. در یک مدت زمان نسبتاً کوتاه، زندگی از داشتن یک تلفن ثابت در منزل، به جایی رسیده است که همگی موبایل داریم و همیشه همراه‌مان هست. مطالعات روی نحوه استفاده افراد از تلفن‌های همراه و کامپیوترهای جیبی نشان می‌دهد که اکثر کاربران نمی‌دانند چند دفعه در روز دستگاه خود را بررسی می‌کنند، چه مدت زمانی را صرف آنها کرده و زندگی‌شان چطور حول محور آنها می‌چرخد. 


دقیقا همانگونه که شیوه استفاده از دستگاه‌های ارتباطی را حق مسلم خود می‌دانیم، و بدون بررسی عملکرد خود، اینکه چه کاری داریم انجام می‌دهیم و این کار چه هزینه‌هایی برای ما در بر دارد، ممکن است ندانیم که چطور از زبان خود استفاده می‌کنیم و دقیقا ندانیم که این شیوه کاربرد چه نتایجی ممکن است برای ما در پی داشته باشد. 


همه افراد مفهوم در اختیار داشتن کنترل زندگی، از طریق استفاده موثر از زبان را بلد نیستند؛ و یا رابطه مثبتی با آن برقرار نمی‌کنند. یک فرضیه جالب این است که اگر آلفرد کورزیبسکی، بنیانگذار معنی شناسی عمومی، به جای زیگموند فروید معروف می‌شد، الان می‌دانستیم طرز تفکر، رفتارها و احساسات ما چگونه شکل می‌گیرد. 


اگرچه فروید گفته است که «گاهی یک سیگار تنها یک سیگار است»، اما در حقیقت در مبنای نظریه خود سیستمی را خلق کرده که در آن بیشتر بدبختی‌ها و اختلالات در نتیجه حضور فردی در گذشته‌، حوادثی که در آن نقشی نداشتیم و احساساتی است که بواسطه آن شرایط ایجاد شده است. کورزیبسکی، درکی جامع و کامل برای زبان مالکیت و مسئولیت پذیری خلق کرد. او نشان داد کلمات چگونه می‌توانند ما را کنترل کنند، انگار که مسائل و رویدادهای واقعی هستند، و یا می‌توانیم زندگیمان را مطالبه کنیم و کلمات و اظهارات خود را آگاهانه انتخاب کنیم. 


منطق ارسطویی بر اساس تفکر بلی-خیر یا علت-معلول است. این موضوع در مورد برخی علوم (و قطعا زبان‌های رایانه‌ای) بدرستی عمل می‌کند. اما در مورد افراد، این منطق صدق نمی کند. کورزیبسکی، تفکر غیر ارسطویی را در مورد استفاده از زبان و اینکه افراد چطور می‌توانند از انتخاب استفاده کنند و کنترل زندگیشان را در دست بگیرند، صحبت کرد. اما امروز، همه فروید را می‌شناسند اما کورزیبسکی شناخته شده نیست. 


این امر در شرایطی از تاریخ بود که روانپزشکی و روانشناسی فعالیت‌های بالغی بودند و بنظر می‌رسید افراد درگیر با این مسائل می‌خواهند این رشته‌ها را بعنوان علم توجیه کرده و آنها را ارتقا بخشند. مردم به علوم اعتقاد داشتند زیرا روش علمی برای اثبات تئوری‌ها بکار برده می‌شد. علوم بر اساس حقایق بود. بنابراین روانپزشکی و بعدها روانشناسی، از شیوه‌های علمی بعنوان روشی برای تبدیل شدن به علوم "واقعی" استفاده کردند. وقتی شرایط ذهنی و سندرم‌های مختلف برچسب‌گذاری و توصیف شدند، برای راه‌کار تجزیه تحلیل‌های طولانی مدت و روش‌هایی برای کاهش تنش به کار گرفته شد. در نهایت داروسازی در دسترس قرار گرفت و پاسخ به بسیار از سوالات را داد. 


این تکیه بر الگوی پزشکی/دارویی امروزه ادامه و توسعه یافته است. راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی هر ساله میزان داروهای تجویز شده برای اختلالات را افزایش می‌دهد. در حالیکه هیچگونه عامل ایجاد کننده و یا شواهد فیزیکی قابل شناسایی برای تمامی این «اختلالات» وجود ندارد، جامعه پزشکی معتقد به تجویز و درمان نشانه‌های بیماری با استفاده از محصولات دارویی است. یکی از اختلالات جدیدی که مشمول این شرایط است، اختلال خشم در محیط کاری است. می‌گویند سیستم‌های ضعیف مدیریت و سمی بودن محل کار باعث می‌شود افراد استرس بگیرند و از لحاظ روانی بیمار شوند. شغلشان آنها را به افرادی تلخ و مضطرب تبدیل می‌کند. (این افراد مبتلا، به احتمال زیاد نیاز دارند دارو مصرف کنند و به مرخصی طولانی نیاز دارند تا بهتر شوند). جامعه پزشکی از اختلالات روانی بعنوان شرایطی حمایت می‌کند که افراد را در آن بی‌تقصیر می‌بیند. صنعت داروسازی بودجه پژوهشی را تامین می‌کند و این سیستم همچنان در حال شکوفایی، کشف و توسعه است. و البته که نتایج پژوهش‌هایی که مغایر با منافع خودشان باشد را مانند این پژوهش، علنی نمی‌کنند: نتایج پژوهش‌ها نشان داد داروهای ضد افسردگی برند‌های معروف دنیا، و دارونماها (خوردنی‌هایی که فقط شبیه دارو هستند و هیچ خاصیت و ضرری ندارد، اما فرد تصور می‌کند که دارد دارو مصرف می‌کند) هیچ تفاوت معنا داری با یکدیگر ندارند. 


تعداد زیادی تاریخچه و جنبش در مقابل هم بوجود آمده اند. بسیاری از افراد شغل خود را روی حمایت و سود بردن از حفظ و پیشرفت وضعیت کنونی روانشناسی کنترل بیرونی سرمایه گذاری کرده‌اند. بسیاری از افرادی که به آنها برچسب بیماری زده شده است، بابت نشانه‌هایی که خود از دیگران طلبکار هستند. بچالش کشیدن این دیدگاهِ پیچیده، کار سخت و دشواری است ولی ارزشش را دارد. من می‌گویم مسائل روزمره‌ای وجود دارد که می‌توان آنها را زیر سوال برد و در نهایت دیدگاهی روشن تر و واضح تر در مورد اینکه چطور انسان‌ها می‌توانند کنترل موثر زندگی خود را بدست آورند ایجاد کرد.

 


واقعیت این است که این ما هستیم که به لغات معنی و مفهوم می‌دهیم. اغلب متوجه نیستیم که به کلمات اجازه می‌دهیم تا بگونه‌ای که متوجه نیستیم، زندگی ما را تحت تاثیر خود قرار دهند. اما ضرری که عایدمان می‌شود را به طور کامل تجربه می‌کنیم. مثلا وقتی فردی می‌گوید «من نمی‌توانم» را در نظر بگیرید. این جمله به چه معناست؟ ممکن است منظورش این است که «من می‌توانم ولی نمی‌خواهم» یا «من مایلم این کار را انجام دهم ولی دوست ندارم ملزم به انجام آن باشم» یا «من نمی‌توانم این کار را تر و تمیز انجام دهم، پس برای من راحت‌تر است بگویم نمی‌توانم». به ندرت منظور فرد از بیان این جمله این است که «من قادر به انجام آن نیستم». 


این آزمایش کوچک را روی خود انجام دهید و یا بهتر اینکه از فرد دیگری بخواهید تا آن را روی شما انجام دهد. به کاری که دیگران آنرا خوب انجام می‌دهند ولی شما بنا به هر دلیلی آنرا خوب و درست انجام نمی‌دهید فکر کنید. این کار می‌تواند کاری مانند نواختن یک آلت موسیقی، انجام یک ورزش، و یا سخنرانی در ملا عام باشد. جمله خود را بنویسید "من نمی‌توانم پیانو بنوازم." این جمله را بلند به طرف مقابل‌تان (یا خودتان) بگویید. اکنون این جمله را با ایجاد تغییری در آن بیان کنید. بجای اینکه بگویید "نمی‌توانم" بگویید "نخواهم" و جمله را به این شکل تکرار کنید "پیانو نخواهم نواخت".


اکنون از خودتان و یا طرف مقابل‌تان بپرسید "کدامیک از آنها بیشتر حقیقت داشت، نمی‌توانم و یا نخواهم؟" استفاده از "نخواهم"، انتخابی روشن را نشان می‌دهد. هیچگونه تظاهر و یا مخفی کاری در آن نیست. با کدامیک از این دو کلمه احساس قدرت بیشتری به شما دست می‌دهد؟


ما تعدادی کلمه داریم که از آنها استفاده می‌کنیم و بواسطه آنها خود را ملزم می‌کنیم بدون آنکه بخواهیم ملزم شویم. "من باید ..." "من مجبورم ..." "من بایستی ..." از همگی آنها استفاده می‌کنیم تا به شرایطی واکنش نشان دهیم که در واقع دوست نداریم ولی تصور/احساس می‌کنیم ملزم هستیم واکنش نشان دهیم. برخی از بایدها، مجبورم‌ها و بایستی‌ها و ملزم هستم‌های خود را بنویسید. "من باید یک روز به یک باشگاه ملحق شوم". اکنون تنها و یا بهمراه فردی دیگر جمله خود را با صدای بلند تکرار کنید. آن را تکرار کنید و این بار تصمیم بگیرید آیا این کاریست که شما انجام خواهید داد یا نه، جمله خود را با استفاده از "خواهم" و "نخواهم" بجای "باید" تکرار کنید. با بیان کدام جمله بیشتر احساس می‌کنید کاری که دارید انجام می‌دهید کنترل شما را در دست دارد؟ با گفتن "من خواهم، نخواهم و یا انتخاب می‌کنم..." مالکیت تصمیم‌ها و عواقب اقدامات تان را مدعیِ می‌شوید.


آموزش "چارچوب بندی مجدد" آنچه به زبان می‌آید، به گونه‌ای که فرد مالکیت بیشتری بر واقعیت داشته باشد، شیوه‌ای قدرتمند برای کمک در موثرتر شدن زندگی و بوجود آمدن رفتارهای مسئولانه است. 


افرادی که به خود بشکل "شما"، "ما"، "یک" و یا سوم شخص و نه "من" اشاره می‌کنند از مالکیت خود اجتناب کرده و یا خود را از بخش‌هایی که مالکیت دارند دور می‌کند. وقتی با کسی گفتگو می‌کنم که می‌گوید «تو احساس شرمساری می‌کنی وقتی‌که ...» حرف او قطع می‌کنم و می‌پرسم «منظور از تو چه کسی است؟» و یا از او می‌خواهم جمله خود را با شخصی سازی خودش دوباره بگوید: «من احساس شرمساری می‌کنم وقتی که ...»


یکی از شیوه‌های غلط استفاده از زبان این است که بگونه‌ای جمله بگویید که فرد، رویداد و یا شرایط، در شیوه تفکر، احساس و رفتار ما نقش اصلی را داشته است. اگر جمله‌ای بگویید که دیگری سبب شده است تا شما کاری را انجام دهید، به معنی است که شما از خود برای انجام آن کار کنترلی نداشته‌اید. «تو من را سر حال می‌آوری» یا «تو حال من را می‌گیری» شیوه‌های رایجی برای گفتگو با یکدیگر است. در این شیوه دیگران مسئول خواسته‌ها و یا فقدان‌های ما هستند. افراد بدون آنکه انتخاب کرده باشند عاشق می‌شوند. به هم می‌گویند «من نیاز دارم تو به من انگیزه بدهی»، «تو (یا ترافیک، یا اخبار، یا آب و هوا) داری من را دیوانه می‌کنی!» یا «تقصیر توست که من هیچوقت نخست وزیر نشدم» یا «تو من را مریض می‌کنی» یا «تو الهام بخش من هستی» همه به یک اندازه احمقانه هستند. 

 

دکتر گلسر در مشاوره با تئوری انتخاب بیان می‌کند چگونه تغذیه روابط، کلیدی برای مسئولیت پذیر و کارآمد شدن در زندگیمان است. او از شخصیت ماروین آدل که نقش او را جک نیکلسون بازی می‌کند، در فیلم بهتر از این نمیشه (as good as it gets) استفاده می‌کند تا نشان دهد چطور یک فرد می‌تواند زندگی خود را اصلاح کند. تشخیص اولیه این است که اروین مبتلا به اختلال وسواس جبری است. او عادات زیادی دارد که در نحوه زندگی‌اش تداخل ایجاد می‌کنند. او اجازه می‌دهد یک زن و شوهر و یک سگ وارد زندگی‌اش شوند و در طی فیلم او تغییراتی اساسی در رفتار و باورهای خود ایجاد می‌کند. با وجود اینکه تغییراتی در خود ایجاد کرده است، وقتی رابطه‌ای شکوفا با شخصیت کارول کانلی، با بازی هلن هانتف برقرار می‌کند، همچنان از کلمات روانشناسی کنترل بیرونی استفاده کرده و می‌گوید "تو باعث شدی من بخواهم فرد بهتری شوم."


فرهنگ عامه ما سرشار از زبان انکار و غیرمسئولانه است. بیشتر آهنگها در مورد روابط عاشقانه و یا دردناک، مضمونی تکراری در مورد این است که چطور افراد مسئول این هستند که کاری کنند دیگران احساس و یا رفتار خاصی داشته باشند. "تو زندگی من را روشن می‌کنی" چند سال پیش آهنگی بسیار معروف برای عروسی بود. بسیاری از آهنگها بر مالکیت و یا تملک دیگران را بر ما تاکید دارند. "تو به من تعلق داری" مثالی قدیمی از این مورد است. به مصاحبه‌هایی که در تلویزیون و رادیو انجام می‌شوند گوش دهید. گزارشگر به جای اینکه بپرسد « وقتی این اتفاق افتاد چه احساسی داشتید؟» می‌پرسد «این کار باعث شد چه احساسی داشته باشید؟» جمله اول این معنا را القا می‌کند که افراد خودشان به زندگی‌شان معنا می‌دهند و مالکیت آنچه دارند را آن خودشان می‌دانند. اما جمله دوم افراد را تشویق می‌کند تا مالکیت احساس خود را نداشته باشند. 

 

"یک اشتباه صورت گرفته است" روشی رایج برای شانه خالی کردن و زیر بار مسئولیت نرفتن است.  افراد باید یاد بگیرند بگویند "من اشتباه کردم". "ما در در ارتباط برقرار کردن ناکام ماندیم" اغلب به این معناست که افراد احساسات خود را بخوبی بروز نداده‌اند و یا از شنیدن آنچه دیگران می‌گویند سرباز زده‌اند. "ازدواجی که با شکست مواجه شد" (و زوجین چه بصورت انفرادی چه با هم هیچ تقصیری این وسط نداشتند). "شنبه‌ها من را غمگین می‌کنند". "من تا وقتیکه اول صبح قهوه نخورم روزم روز نمی‌شود". این فهرست تا بینهایت ادامه دارد و تا وقتی زمانی برای آن نگذاریم و از آنچه می‌گوییم آگاه نشویم؛ و توجه نکنیم چطور اجازه می‌دهیم عباراتی که استفاده می‌کنیم زندگی‌مان را شکل دهد، بیشتر در معرض روانشناسی کنترل بیرونی هستیم، و نه روانشناسی کنترل درونی. 


روانشناسان مسلط بر تئوری انتخاب و واقعی درمانی، وقتی درباره رفتار با مراجعین خود صحبت می‌کنند هرگز نبایند بپرسند"چرا؟". پاسخ به سوال "چرا؟" در نهایت "زیرا" خواهد بود. اگر بخواهیم افراد را تشویق کنیم تا بدنبال بهانه و دلیل تراشی باشند تا انتخاب‌های خود را توجیه کنند آنگاه "چرا؟" به یک سوال عالی تبدیل می‌شود. اگر از یک راننده بپرسید "چرا  این شکلی رانندگی کردی؟" پاسخ او به احتمال زیاد چیزی شبیه این خواهد بود "راننده احمق جلویی خیلی کند حرکت می‌کرد" "آیا ندیدی؟ راه من را بسته بود!" و یا "ترافیک من را دیوانه می‌کند."


می‌دانیم رفتار افراد تلاشی است برای ارضای نیازهای پنجگانه‌ای که دارند، اما هر فردی به هر شکلی که یاد گرفته است سعی بر ارضای نیازهای خود دارد. چون تصور می‌کند شاید این روش او موثر واقع شود. در آن مقطع زمانی بهترین کاری که می‌تواند انجام دهد همین است. بنابراین سوالی بهتر از "چرا؟" اینست "این فرد تلاش دارد تا کدامیک از نیازهای خودش را برآورده کند و من چطور می‌توانم روش بهتری برای انجام آن بیابم؟"


زمانیکه من سمینارها و کارگاههایی راجع به زبان برگزار می‌کنم اغلب جملاتی اینچنین می شنوم "چرا این اطلاعات تابحال در خانه و یا  در مدرسه به ما آموزش داده نشده است؟" پاسخ این سوال البته این است که بیشتر افراد ایده‌ای در مورد اینکه "چه کسی" و یا "چه چیزی" زندگی ما را کنترل می‌کند ندارند. (در عوض زبانی را آموخته‌اند که از "روانشناسی کنترل بیرونی" حمایت می‌کند و آنرا بعنوان "حقیقت" پذیرفته‌اند. همانطور که می‌دانید، روانشناسی کنترل بیرونی بر این ایده دلالت دارد که رویدادها، افراد و ایده‌های بیرونی زندگی ما را کنترل می‌کنند.) در مقابل تئوری انتخاب توضیح می‌دهد چطور معنا و مفهوم در درون خود ماست نه دنیای اطراف. اطلاعات دریافتی از فیلترها، ادراکات و ارزش گذاری‌های انسان عبور می‌کند و معنا دهی می‌شود. همه اطلاعات وارد شده، بر اساس خواسته‌های ما تعبیر و تفسیر می‌شوند. این اطلاعات در دنیای بیرونی و بدون در نظر گرفتن خواسته‌های فرد، هیچ معنا و مفهومی ندارند. هیچ چیزی در بیرون وجود ندارد که شیوه تفکر، احساس، و یا اقدام فرد را کنترل کند. فرد بر اساس معنا و مفهومی که به اطلاعات ورودی می‌دهد، آنرا ارزیابی کرده و تصمیم می‌گیرد که به آن چه پاسخی بدهد. 


هدف دکتر گلسر همواره "آموزش تئوری انتخاب به جهان" بوده است. اگر ما در واقع بخواهیم تا مفاهیم تئوری انتخاب را ارتقا بخشیم پیشنهاد می‌کنم کلمات، عبارات و ساختارهای زبانی که در تدریس و اموزش از آن استفاده می‌کنیم را مجدداً بررسی کنیم. بعبارت دیگر اگر زبانی که بطور کامل و جامع از مفاهیم تئوری انتخاب حمایت می‌کند را انتخاب نکنیم، همیشه بین آنچه افراد تلاش می‌کنند یاد بگیرند تا بتوانند کنترل کارآمدتری روی زندگی خود داشته باشند، و زبانی برای یادگیری اینکه آنها در واقع چطور می‌توانند این کار را انجام دهند، شکاف وجود خواهد داشت.
 

[کپی برداری و نقل تمام یا قسمتی از این مطلب به هر شکل (از جمله برای همه نشریه ها، وبلاگ ها و سایت های اینترنتی) بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: سایت انتخاب بهتر” ممنوع است و شامل پیگیرد قضایی می شود]

 
captcha
نظر شما پس از تایید نمایش داده خواهد شد.
مشاهده نظرات بیشتر...